۱- فاز بررهای
مجموعهی «شبهای ببره» از مهران مدیری و پیمان قاسمخوانی شاهکار بود. دستکم در مورد داستان و محتوا میتوانم بدون تردید این نظر را بیان کنم.
تا مدتها پس از آغاز پخش این سریال، البته من نظر دیگری داشتم. چیزی اذیتم میکرد و آن هم «بَد» بودنِ همهی شخصیتهای این سریال و همهی کارهایی که این شخصیتها انجام میدادند بود. کوچکترین روزنهی خوبی و مهربانی در این سریال پیدا نمیشد. حتی شخصیت کیانوش هم که در ظاهر چهرهی عاقل (البته با استانداردهای عقل امروزی) در این داستان بود، عاقل بود، اما خوب نبود. یعنی اگر کار عاقلانهای میکرد، تنها به دلیل منافعی بود که از پس آن عمل عاقلانه نصیب خودش میشد. خلاصه اینکه این سریال آکنده از بدی، بدقولی، دروغگویی، خیانت، زورگویی، بدجنسی، تحقیر و… بود و همین مسئله من را آزار میداد. تا اینکه پس از پایان فصل اول این سریال با خودم فکر کردم، اگر سازندهگان «شبهای برره» یک روزنه، و حتی یک روزنهی سفید و امیدبخش در داستان میگنجاندند، آیا بازهم توجه من به این همه زشتی و بدیای که در این ماجرا بود جلب میشد؟ آیا من را وادار میکرد که بین این داستان و واقعیتهای جامعهای که در آن زندگی میکنم، این-همانی بوجود بیاورم؟ آیا این ترس را در وجود من ایجاد میکرد که اگر یک روز جامعهی ما سرتاپا همین بشود، آنوقت چه گلی باید به سر بگیریم؟ دستکم پاسخ برای من «نه» بود. گاهی بدیِ دائمی و تاریکی مطلق است که ما را به یاد خوبی و روشنایی میاندازد. خیلی وقتها این هراس از بدبختی است که ما را به سمت خوشبختی میکشاند.
فصلهای اول و دوم «خانهی پوشالی» هم همین ویژگی را داشتند. حجم بدی و بدجنسیای که در این دو فصل انباشته شده بوده، حیرتانگیز بود. همین مسئله باعث میشد تا نتوانیم به سادگی از کنار داستان بگذریم و گاه و بیگاه از خودمان بپرسیم: «آیا واقعا کنگرهی آمریکا همینطور است که این سریال به تصویر کشیده؟ آیا واقعا رابطهها در کاخ سفید همین است که میبینیم؟ آیا دنیا را همین آدمهای دیوانه اداره میکنند؟ آیا رابطههای زناشوییِ بعضی از ما مثل همین رابطهی هولناکی است که فرانسیس با کلر دارد؟ اصلا رابطهی زناشویی چیست؟ و… » ماجرای «خانهی پوشالی» فقط یک سریال خوشساخت و سرگرمکننده نبود. بلکه ذهن آدم را قلقلک میداد و ترسی تحریککننده را به جان آدم میانداخت.
۲- فاز زناشویی
اما در فصل سوم، در کمال حیرت با یک داستان خوشساخت اما معمولی روبرو میشویم. دیگر از آن پیچیدگیِ نوآورانه در رابطهی فرانسیس و کلر خبری نیست. دیگر از بدجنسی حیرتآور شخصیتها خبری نیست. دیگر شخصیتها مثل کفتار به جان هم نمیافتند و همدیگر را نمیدرند. تمام اینها ویژگیهایی بودند که «خانهی پوشالی» را از داستانهای مشابه متمایز میکردند. اما در فصل سوم ناگهان همه چیز عادی میشود. دیگر از رابطهی عجیب و غریب میچام (محافظ فرانسیس) با او و همسرش خبری نیست. گویی این آدمها هیچ گذشتهای باهم ندارند. گویی کلر به فرانسیس خیانتی نکرده و فرانسیس هم او را مجبور به همخوابگی با شریکهای سیاسیاش ننموده. دیگر از درگیریهای فرانسیس با گذشتهی مفلوکاش خبری نیست. دیگر از رابطهی پیچیده و استثنایی او با کلر چیزی نمیبینیم. رابطهی آنها در حد کلیشههای رایج در سینما و تلویزیون کاهش پیدا میکند : «مردی که همهکاره است و زنی که دنبال رهایی است و در طول داستان به اینکه حقاش ضایع شده است آگاهی پیدا میکند.» من نمیگویم با این روایت مخالفم. بلکه میخواهم بگویم موفقیت «خانهی پوشالی» در متفاوت بودن و فاصله داشتناش با این نوع روایتها بود.
هرچهقدر فصلهای اول و دوم این سریال من را یاد روایت هولناک و استثنایی «شبهای برره» میانداختند، اما فصل سوم «خانهی پوشالی» یادآور سریالهای دههی ۱۳۶۰ همچون «آیینه» بود. سریالهایی که دنبال ریشهیابی مشکلات روزمرهی زندگی آدمها بود. (که البته در جای خود خیلی خوباند.) و از یک جنبهی دیگر شبیه ۲۴ و هوملند شده بود: «رییسجمهوری که از کاخ سفید قصد دارد فاجعهها و نیروهای بد در دنیا را کنترل کند تا تمدن انسانی نابود نشود.»
به نظرم خانهی پوشالی راه خودش را گم کرده. شاید در فصل چهارم قطار فرانسیس اندروود به ریل اصلی برگردد.