نوشتهی : مهدی شهسوار
نگاهِ اول، شاید اینطور فکر کنید این عکس پلانی از یک فیلمِ مستقلِ نیویورکی است. یا شاید یک نما از فیلمی اسکاندیناوی با رنگ و نوری سرد. اما عکسِ بالا نمایی از سریالی تلویزیونی و پر بیننده است که موضوعی آخرالزمانی دارد. ویروسی در آمریکا شابع میشود که مردم را تبدیل به موجودی شبیه به زامبی (Walker) میکند. انسانها به جانِ هم میافتند و همدیگر را میدرند و تمدن نابود میشود.
اما تلویزیونی بودن، مانعِ فرانک دارابونت و گروه نویسندگان و کارگردانانِ سریال نیست تا عجیبتری رفتارها و تصمیمهای آدمیزاد را در غریبترین موقعیتها به صفحهی تلویزیون نیاورند. سریالِ The walking dead [مردهی متحرک] آنقدر بیرحم است که اجازه میدهد تماشاگر، دریده شدنِ آدمها توسطِ خانواده یا دوستانشان را تماشا کند. سکانسهایی مثلِ کشتهشدنِ یک دختر بچه توسطِ زنی میانسال که احتمال میدهد دخترک خطرناک باشد. یا بعد از اینکه تنها مادرِ باردارِ داستان نوزادش را به دنیا میآورد، پسرِ بزرگترش با یک گلولهی کالیبرِ ۹ مغزِ مادر را میترکاند تا بعد از زایمان و خونریزی تبدیل به (Walker) نشود.
بعد از شش فصلِ شانزده قسمتی، شخصیتهای این سریال که در جنگلها و صحراها و ویرانههای آخرالزمان آوارهبودند و برای بقایشان میکشتند و کشتهمیشدند، به جایی از داستان میرسند که مجبورند زندگیِ شبه شهری را تجربه کنند. و در جامعهای زندگی کنند که از ویروس دور مانده و هنوز واژههایی مثلِ صلح و قانون و خشونت گریزی دارای معنیهای پیش از آخرالزمان اند. در ظاهر به جای خوبی رسیدهاند. در این عکس مادر و پسری را میبینیم که درحالِ بگومگو با همند، اما باور کنید عکس را از یک سکانسِ مثلا آرامِ سریال گرفتهام. مردمِ این جامعهی نجاتیافته منطقِ کشتارِ این غریبهها را درک نمیکنند. کشتاری که در بعضی آدم خوبهای سریال، به میلی سیری ناپذیر و اعتیادی پنهان تبدیل شده است. مادر این پدیده را درک میکند، اما پسر نمیتواند و شاید بخواهد جلوی آن بایستد.
حالا فکر کنید منِ تماشاگر، باید هفته به هفته منتظرِ پخشِ قسمتِ جدید The walking dead باشم، تا سر از تضادِ هولناکِ داستان در بیاورم.