یک ویرجیانا ولف جلوم واستاده.
با دست چپش که مماس با سینهء من هست، میلهء مترو را گرفته و با اون دست دیگش یک فلاسک کوچیک قهوه را محکم در دستش نگه داشته و به بدنش فشار میده. دقیقا زیر سینه هاش؛ که خیلی هم برجسته نیستن.
من فقط گردن کشیده و موهاش که به سبک دخترهای روستایی پشت سرش گره خورده را میبینم. تا همینجاش شکی ندارم که ویرجینیا ولف هست. بوی تلخِ قهوۀ توی فلاسک با عطر نرم شامپویی که احتمالا یک ساعت پیش به سرش زده در دماغم پیچیده. حتی در گرمای این روزِ داغ تابستونی، حرارت بدنش اینقدر نزدیک هست که از فاصلهای که گاهی به اندازهء قطر یک کاغذ میرسه، احساسش میکنم.
همۀ مسافرها در یک فضای یک و نیم در دو متر، در پاگرد قطارِ دو طبقهء تندرویی که از پاریس خارج میشه، به هم چسبیدیم. فقط جا برای تکون دادن سرم هست. پس برمی گردونمش و به راست نگاه میکنم. مرد جوون مو بور که گاهی کتف هاش به شونۀ من مماس میشه، در یک دست کتاب داره و با دست دیگه میله را نگه داشته و غرق خوندنه. اینقدر خونسرده که آدم نمیفهمه آیا اون میله را نگه داشته یا میله اون را؟ از روی شونهاش نگاهی به کتاب میندازم. رمان هست. ولی از موضوعش چیزی دستگیرم نمیشه.
ویرجینیا ولف مثل یک مومیایی سر جاش واستاده. سرم را به چپ بر میگردونم. شش هفت تا آدم قد و نیم قد، همه بیحرکت ایستادن. هیچکس حتی به چپ و راست هم نگاه نمیکنه. همه به ناکجا خیره شدن. ناکجایی که البته برای هرکس جهتی متفاوت داره.
بر میگردم و دوباره به جوون نگاه میکنم. هنوز کتاب میخونه و میله را نگه داشته. جلوی مرد جوون، پنج_شیش تا از مسافرها روی پلههایی که به طبقۀ بالا میره نشستن. ولی هیچکس با هیچکس حرف نمیزنه. فاصلهء این دو ایستگاه از بقیه بیشتره و اینقدر وقت داری که به همه نگاهی بندازی. پیرمردی که پشت سرم ایستاده، کم کم داره اذیت میشه. از تکونهایی که میخوره میشه فهمید. هوای واگن خیلی گرم و گرفته است.
گوشی را در گوشم محکم میکنم و صدا را بلند. این ترانۀ کیوسک را خیلی دوست دارم:
بارون نمیاد هیچوقت
ولی خیابونا خیسه…
فقط مردها زنده ان،
وقتی زندهها باید بمیرن…
بالاخره ویرجینیا ولف تکونی میخوره و من میتونم از فاصله بین دو نفری که شانه به شانه واستادَن، دختر سیاهپوستی را ببینم که داره به ناکجا لبخند میزنه؛ با اون لبهای برجسته و چشمهای درشتش. موهای فرفریاش مثل یک قارچ بزرگ دور سرش را گرفته. مثل تیپهای دههء شصت و هفتاد اروپا که الان همه جا مد شده. فرقش با اون موقعها این هست که دخترها برهنهتر شدن. مثل همین دختر سیاهپوست که از این لباسهای نازکِ نخی پوشیده که یک طرف شونهاش تا بالای سینه و روی بازو، باز هست. کلَن الان مدِ دهۀ هشتاد تو بورسه. اینقدر بازارش داغ هست که فرانسوا هولاند رای بیاره. و البته من این مد را از مدهای دههء هشتاد و نود بیشتر میپسندم. پس خوب به دختر نگاه میکنم.
ویرجینیا ولف که انگار چیزی که میخواست را از توی کیفش پیدا کرده، به حالت قبلیش بر میگرده و مثل سربازهای تخت جمشید میلۀ قطار را محکم میگیره. ولی من هنوز نمیتونم صورتش را ببینم.
روی پنجههای پاهام بلند میشم و نگاهی به اطراف میندازم. همهء مسافرها هنوز دارن به ناکجا نگاه میکنن. حتمن دارن به روز سخت کاریای که در پیش دارن فکر میکنن. شاید هم نه.
دیگه به ایستگاه رسیدیم. با تکانی که به خودم میدم، به ویرجینیا ولف میفهمونم که باید پیاده بشم. خودش را تا جایی که میشه به میله میچسبونه و فضای اندکی بین کتفهای کشیدهء جوونِ کتاب خون و شونههای باریکِ ویرجینیا پیدا میشه تا من فضایی برای بیرون رفتن پیدا کنم. از روزنۀ پشت ویرجینیا ولف هم میگذرم. موهای گوله شدۀ پشت سرش به گونۀ چپم ساییده میشه و بوی عطر شامپوش کاملا دماغم را پر میکنه. از بین شانههای مسافرهای روبرویی هم رد میشم. شونهام به شونهء برهنۀ دختر سیاه پوست ساییده میشه و از قطار پیاده میشم.
آهنگ عوض شده و الان «رستاک» داره میخونه:
تنم میلرزه و میری
هواسِت نیســــــت.
هوامُ کام میگیری
هواست نیســــــت.
هواسم هستُ میمیرم
هواست نیســـــت.
کنارت اوج میگیرم
هواست نیــــست.