مونتسکیو در کتاب نامههای ایرانی، داستانی را از قول «ازبک» مردی از دربار اصفهان تعریف میکند. ازبک، دولتمرد سابق، بانفوذ در دربار شاه ایران، که ترک وطن گفته و در میانهٔ سفر طولانیاش به فرنگ بسر میبرد، در نامهای به میرزا، یار غارش، دلیل ترک دربار را توضیح میدهد.
در سرزمینی حاصلخیز اما دوردست به نام «تروگلودیت»*، مردمی بودهاند که به انسانها نمیماندند. نه در ظاهر و نه در باطن. توصیفهای مونتسکیو آدم را به یاد اهالی «برره»ی خودمان میاندازد. آنها از عدالت و انصاف بهرهای نبرده بودند. شاهی خارجی بر آنها حکومت میکرده برای اصلاح خلقیات آنها تلاش میکرده است. اما این مردمان خشن و خودخواه او را میکشند. هرج و مرج بر جامعه حاکم میشود. مردم تصمیم میگیرند که یک حکومت جمهوری برپا کنند. مجلس و عدالتخانه راه میاندازند. اما پس از مدتی از آن حکومت بیزار میشوند. پذیرش عدالت برای کسانیکه منفعت شخصی فکر میکنند سخت است. پس آنها هیات حاکمه را از دم تیغ میگذرانند تا از بند قانون و عدالت رها شوند. اینبار خودخواهی و منفعت طلبی بر شهر حاکم میشود. هرکسی تنها به فکر بهره بردن بیشتر از ملک و زمین خود است.
روزی کسی زن همسایه چشمش را میگیرد و او را میدزدد. مرد همسایه که توان مقابله با ربایندهٔ زنش را ندارد به نزد شخصی با نفوذ میرود تا از او کمک بگیرد. آن شخص او را از خود میراند و میگوید «من چه! برو پی کارت.» مرد بیچاره سرگردان میشود. روزی زنی زیبا را میبیند و به یاد زنش میافتد. از قضا میفهمد که او زن همان مرد با نفوذ است. پس او را میدزدد.
روزی دیگر دو ملاک باهم دست به یکی میکنند که دسترنج دیگران را به حیله و نیرنگ و زور از آنِ خود کنند. آنها از این شراکت سود بالایی میبرند. مدتی بعد یکی از آنها از اینکه باید چنین ثروت هنگفتی را با دیگران تقسیم کند به تنگ میآید و شریکش را میکشد. اما چندی نمیگذرد که دیگران بر او – که امروز تنها شده است – غلبه میکنند و مال و جانش را میستانند.
روزی بیماریای واگیردار بر شهر هجوم میآورد. پزکشی توانا از سرزمین همسایه به تروگلودیت میآید و آنها را درمان میکند. روزی که کارش تمام میشود و طلبِ مزدش را میکند، مردم شهر به او میخندند و بیرونش میرانند. مدتی بعد مرض دیگری شهر را فرا میگیرد. پزشک خبر را میشوند خطاب به آنها میگوید : «شما لایق زیستن روی زمین نیستید. زیرا که از انسانیت بهرهای نبردهاید و با اصول انصاف بیگانهاید. بر عدالت خدایان تف میانداختم اگر خشم آنها بر شما نازل نمیشد.»
جمع کوچکی از این مردم راه درستکاری پیش میگیرند و از هلاکت نجات پیدا میکنند. زاد و ولد آنها بر دیگرانی که به بلا نازل شدهاند پیشی میگیرد و درستکاران ساکنان غالب پروگلودیت میشوند. نسلها بعد، آن مردم هنوز ناشایستگی نیاکان خود را به یاد میآورند و از آن یاد و نهی میکنند. عدالت و انصاف، دوست داشتن دیگری و خیرخواهی را پیشه میکنند. در هنگام نعمت بر دیگران لطف میکنند و در زمان قحطی از یکدیگر دستگیری. شعار آنها این است : «عدالت در حق دیگری، صدقهایست در حق ما.»
ازبک درنامهاش به میرزا توضیح میدهد که از خودخواهی و منفعتطلبی دربار ایران را فرا گرفته و دیگر جایی برای انسانهای منصف و کاردان نیست. او همزمان بیم جانِ خود و ویرانیِ وطن دارد.
امروز این بخش از «نامههای ایرانی» را که مرور میکردم، دوباره به یاد ظلمی که در حق زندانیان سیاسی از جمله تنی چند از آنان که به اعتصاب غذا دست زدهاند افتادم. به این فکر میکردم که این بیعدالتی رفته رفته دامن همهٔ ما را – بیش از این که هست – میگیرد. هیچ تضمینی نیست که ایران همیشه ایران بماند و ایرانیان در امنیت و عدالت زندگی کنند.
پانوشت :
- هردوت از این مکان نام میبرد و آن را در جنوب لیبی میداند.
پیشنهاد من به جای کلمه صدقه کلمه خیر خواهی است
چرا که این جمله “عدالت در حق دیگری، صدقهایست در حق ما” از جمله ی فرانسوی :La justice pour autrui , est une charité pour nous. گرفته شده
یکی از معانی charité خیرخواهی و یکی دیگر صدقه است ، با توجه به مفهوم خیرخواهی بهتر است
ممنون از پیشنهاد شما. اما از آنجاییکه La charité در زبان فرانسوی دقیقن به معنای صدقه بکار میرود و پس زمینهٔ مذهبی هم دارم من هم همان معادل آن در زبان فارسیِ متداول را ترجیح دادم. همچنین لازم نمیبینم کلمههای غربی را از پسزمینهٔ سنتی آنها جدا کنیم و با بستهبندیای شیک به مخاطب فارسیزبان عرضه کنیم.